و انتظار دوباره شروع میشود..
"نفست باران است،دل من تشنه ی باریدن ابر،دل بی جتر مرا مهمان کن.."
نمیدونم شاد باشم یا غمکین،بخندم یا کریه کنم..امروز صبح بری آمد و بنده رسما از مقام مادری تنزل نمودیم.. دوست جونی ها دیگر دع ننمایین که بی بی جک اینجانب مثبت شود.امید این ماه مان از کف برفته است...تا وقتی که ما قصد نی نی دار شدن نداشتیم بنده هر ماه باید با عجز و لابه برای آمدن بری مان دعا می نمودیم و بری همیشه حدااقل یه شیش هفت روزی رخ به ما نشان نمیداد بنازم ناز نی نی رو که بری هایمان هم منطم شده اند.الان بنده یک عدد آدم ذوق زده از دستم استیل بدن خودمان هستم...
کلا من اینجوری بر عکسم..دوست جونیا خیال همه تون راحت بنده مامان نشدم...وتا الان از درد این بری به خود میبیجیدم..فقط یه جیزی که خیلی حال داد امروز این جا هم برف بارید و مارو خیلی هیجان زده نمود. خیلی خووشحال شدیم..فعلا شکایات و گریه جات برای بری شدنم و مامان نشدنم رو توو یه بست دیگه فردایی،بست فردایی میام میذارم...خواااابم میاد شدییید...
خدایا انتظار آمدنش سخت هم که باشد فقط به خیال آمدنش امیدوار امیدوارم...
به امید روزی که یکی دیگه از رحمتهای بیشمار تو به ما نشون بدی...آمین...